ماسوله دومین شهر تاریخی زنده جهان بعد از شهر ونیز در ایتالیا...
| ||
چهار ساله که بودم فکر میکردم پدرم هرکاری رو میتونه انجام بده. پنج ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو میدونه. شش ساله که بودم فکر میکردم پدرم از همه پدر ها باهوش تره. هشت ساله که شدم گفتم پدرم همه چیز رو هم نمیدونه. 10 ساله که شدم با خود گفتم اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملا فرق داشت. 12 ساله که شدم گفتم طبیعیه پدر هیچی در این مورد نمیدونه...دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد. 14 ساله که بودم گفتم زیاد حرف های پدرم رو تحویل نگیرم. 16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت میکنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اورده. 18 ساله که شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طوری بیخود به ادم گیر میده عجب روزگازیه. 21 ساله که شدم پناه بر خدا بابا به طرز مایوس کنندهای از رده خارج شده. 25 ساله که شدم دیدم باید ازش بپرسم زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع میدونه. 30 ساله که بودم به خودم گفتم بد نیست از پدرم بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هر چی باشه چندتا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره. 40 ساله که شدم مونده بودم پدرم چطوری از پس این همه کار بر میاد؟چقدر عاقله چقدر تجربه داره. 45 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم! اما افسوس که قدرشو ندونستم. خیلی چیزها میشد ازش یاد گرفت...
[ سه شنبه 90/10/27 ] [ 6:51 عصر ] [ edi ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |