فرستنده :
هانيه حسيني
دوشنبه 90/12/1
درخت هميشه پرستو رو دوست داشت.
از زماني که پرستو بر روي شاخه اش مينشست, دوستش داشت.هر روز صبح بخود ميگفت "امروز همون روزيه که بهش ميگم دوستش دارم" اما صبح وقتي خورشيد مهربون گرمي عشقش رو به همه ميداد,درخت هرچي سعي ميکردبه پرستو بگه دوستش داره چيزي جلوشو ميگرفت .شايد خجالت .
خودش هم نميدونست اون چيه.
فردا گذشت و فرداهاي ديگه... باز هم گذشت.
"فردا حتما بهش ميگم"
ولي باز هم فردايي ديگر...
يک روز از سرما به خود لرزيد. ...... بغض گلوشو گرفت , انگار يخ زده بود ,نه از سرما.
پرستو رفته بود